Saturday, December 30, 2006
Friday, December 29, 2006
یک.همیشه وقتی مریض میشم قبل از هرچیز یک فصل گریه میکنم!
دو.قسمت نیازمندی های روزنامه رو خیلی دوست دارم!
سه.از نود و نه درصد حیوون ها میترسم به جز سوسک و مارمولک و اینا!
چهار.سوارهر چیزی از جمله فیل هایی که دنگ دنگ میکنند بشم سرم گیج میره!
پنج.آمادگی که بودم مدادتراش دوستم رو دزدیدم!
کسی اگه میخواد اعتراف کنه بگه.
Thursday, December 21, 2006
Wednesday, December 20, 2006
Friday, December 15, 2006
Wednesday, December 13, 2006
Saturday, December 9, 2006
Wednesday, December 6, 2006
Sunday, December 3, 2006
Thursday, November 30, 2006
Wednesday, November 29, 2006
I am waitin' 'til I don't know when,
cause I'm sure it's gonna happen then.
Time keeps creepin' through the neighborhood,
killing old folks, wakin' up babies
just like we knew it would.
All the neighbors are startin' up a fire,
burning all the old folks the witches and the liars.
My eyes are covered by the hands of my unborn kids,
but my heart keeps watchin'
through the skin of my eyelids.
They say a watched pot won't ever boil,
well I closed my eyes and nothin' changed,
just some water getting hotter in the flames.
It's not a lover I want no more,
and it's not heaven I'm pining for,
but there's some spirit I used to know,
that's been drowned out by the radio!
They say a watched pot won't ever boil,
you can't raise a baby on motor oil,
just like a seed down in the soil
you gotta give it time.
Saturday, November 25, 2006
Wednesday, November 22, 2006
Monday, November 20, 2006
Monday, November 13, 2006
Sunday, November 12, 2006
Wednesday, November 8, 2006
یک جایی حوالی میدان ولیعصر میان این همه آدم بزرگ و گرفتار،محمدکوچک کنار وزنه ی زوار دررفته اش چمباتمه زده و بی تفاوت به همه چیز و همه کس "آلیس در سرزمین عجایب" میخواند...
محمد هشت ، نُه سال بیشتر ندارد واگر دزد و معتاد و مواد فروش نشد،دلش میخواهد مهندس شود.مهندسی که شرکت بزرگ دارد.برادرش،علیرضا،میخواهد پلیس شود چون فکر میکند هیچ کس بهتر از پلیس آدم ها را نمیکُشد.چه خوب که علیرضا کوچک است و نمیداند اندوه بهتر از پلیس آدمهارا میکُشد.بهتر و کاری تر...
لبه ی دیوار کنار مردان کوچک نشسته ام.نشسته چقدر آدم ها بزرگتر به نظر میرسند.بزرگتر و بی تفاوت تر.چرا هیچ کس خودش را وزن نمیکند؟چرا هیچ کس توجه و محبتش را وزن نمیکند؟...
نم نم باران میآید.من فکر میکنم جنوب شهر چند مرد کوچک دارد که هم مدرسه میروند و هم کار میکنند و هم فکر میکنند نگهبان مرکز خرید فقط به خاطر اینکه آنها بچه هایی کوچکند راهشان نمیدهد....
اگر محمد کوچک مهندس نشودو هیچ چیز نشود و آرزوهایش را فراموش کند گناه چه کسی است؟شاید گناه پدرش است که به جای خوشبخت و پولدار شدن،سرایدار شده ست....
Saturday, November 4, 2006
Sunday, October 29, 2006
Friday, October 20, 2006
آدم هایی که دوستشان دارم چند نفرند؟آدم هایی که وقتی از پشت شیشه دور شدم و با پرواز سیصد و سی و چند پریدم دلشان از غصه غش کند؟آدم هایی که بمانند این ور شیشه و فکر کنند شاید اندوه و مصطفی و درد در سرزمین های دیگر اینقدر سنگین نیست...
Friday, October 13, 2006
Wednesday, October 11, 2006
Sunday, October 1, 2006
Saturday, September 30, 2006
Tuesday, September 26, 2006
Friday, September 22, 2006
درخت گلابی
خستگی باستانی ، خستگی موروثی ذره ذره از تنم به در میشود.آرامش پر بار این درخت به من سرایت کرده است : خوبم ، خوشم، کجام؟ هیچ جا، نیمه شب است یا هنگام سحر؟ نمی دانم. انگار در مکثی خالی میان دو دقیقه ی پرهیاهو نشسته ام . میان بینهایت گذشته و بینهایت فردا و نگاهم به عنکبوتیست که صبور وآرام توری نازک میبافد...