Sunday, September 7, 2008

انگشتم را روی کلمه های مقاله میکشم. فکر میکنم هیچ چیزی ناآشنا تر از این "علم" با من نیست. اینجا فلسطین دارد صبورانه به چین توضیح میدهد که ازطلوع خورشید تا غروب آن هیچ چیز نمی خورد و نمیآشامد. چین میپرسد اگر هوا ابری باشد و خورشید دیده نشود چه. دلم هوای ابری میخواهد. مژده برایم نوشته هیچ وقت نترسم، به گل های ریز فکر کنم. چشمایم را میبندم و هوای ابری میبینم. گل های ریز سفید نمناک توی مه غلیظ. انگشتم را روی تن گل های ریز میکشم. چقدر با من آشناست...